به یاد جنگ

 

اندکی دورتر از اینجاها 

نه به اندازه ی اینجا تا کوه 

نه به اندازه ی اینجا تا ماه 

نه به اندازه ی دلتنگی یوسف در چاه 

سر راهی به خدا 

سر سجاده ی مهر 

دیدمش 

مادری غرق دعاست 

گونه هایش غمگین 

شانه هایش سنگین 

و نگاهش گریان 

لیک 

دیدمش 

خندان بود 

و من از خنده ی مادر حیران...

منزلش خانه ای از خشت و حصیر  

بسترش تکه ای از خاک کویر 

کودکش خفته به ناز 

در دلش 

خاطره ی مبهمی از غرش و تیر 

پدرش اینجا نیست 

مادر اما گفته است: 

پدرت پیش خداست 

پدرت در آسمان همدم فرشته هاست

من پر از چلچله بودم 

غمناک 

مادر اما خندان 

با خداوند خودش بود چه خوش...

اندکی دور تر از اینجاها 

نه به اندازه ی اینجا تا دشت 

نه به اندازه ی اینجا تا هور 

نه به اندازه ی تنهایی میت در گور 

کودکی خفته به ناز 

منزلش خانه ای از آهن وتیر 

بسترش تکه ای از جنس حریر 

در سرش خاطره ی دوغ و کباب! 

پدر اما اینجاست

پدرش رفته به خواب...

 

پدربزرگ رفت...

«حاج حسین فوت شده؟  

خدا رحمتش کنه، راحت شد بنده خدا... » (!) 

این جمله ای بود که خیلیا میگفتن، وقتی میشنیدم تا مغز استخونم آتیش میگرفت... 

خدایا راحتیه هیچکس رو در مرگ قرار نده...!