باداباد !
چه میدانم من چرایی؟
چه میفهمم؟
چه میخواهم؟
نمیدانم که باید بگویم آنچه میخواهد این دل تنگ سرش خورده بر سنگه منگه پیچیده درونش صدای دنگ دنگه گنگم
یا بمیرم در سکوت لبریز از فریادهای اشباع شده از شکایتم
چه میگویم ؟چه فکری در سرت آمد؟
چه خواهی گفت؟
نفهمیدم وجودت را
سلامی یا خدا حافظ؟
تو میدانی؟ تو میفهمی؟
نمیدانی!؟
چگونه درود بی ریا و بدرود پر دردم به وقت آغاز هر گاه و پایان بی گاهم شدی؟
تو میدانی؟ تو میفهمی؟
که اصلا تو آغازی یا که پایانی؟
که آزادی یا که چون من در بر دامی؟
در میان این همه تصویر مبهم تو آخر پس کدامی؟
تو میفهمی؟
من نمیدانم که تو برزخ به ایهام همان عشق اهورایی یا بهشتی در ورای ذهن پر دردم که فکرش جز تو نیست یا که یک دوزخ برای شعله پروردن درون کاهدان این دل کوچک؟؟؟
نمیدانم که قبله ای و من مجاب سجده به سوی کویت یا که بتی و من در اشتباه پرستش رویت!
نمیدانم تو میدانی؟
نمیدانم که سزاوار شکری به درگاه حق و یادت باید نهم در نهاد یا که نفرینت کنم و هر چه باداباد!
یکی بیاید