امیر

«امیر»

امیر است آنکه رحمتی از بیکران خداست

امیر است آنکه آیتی از عشق بی ریاست

امیر است چنان نیک خوی و پسندیده طبع و راد

کاندر خور ستایش است و از یاران با وفاست

امیر است خوش قریحه و با ذوق و خوش بیان

آزاده فکر و عاشق و مشتاق و با صفاست

امیر است مردی از سرزمین شعر و شراب

که نظمش مثال حافظ اندر خور مدح و ثناست

امیر است در موج پر تلاطم دریای بی کسی

آنکه برای این حقیر همیشه چون ناخداست

امیر است مظهری از هوش و خردورزی ناب

بر آستان درس و کتاب اوست که پادشاست

امیر است یکه تاز عرصه های دانش و علم

به راستی که در ره دانش بهین مرد رهنماست

امیر است یاری رسان ضعیفان به فصل امتحان

که آیه ی «امن یجیب المضطر اذا دعاه» ست

در مدح او سخن نتوانم گفت بیـش از این

که زبان «جاوید» الکن است و امیرش خداست. 

جنگ یک نفره

«سردار جنگل»

  در ۱۹۴۵ بمب اتمی در هیروشیما منفجر شد. سه چهارم شهر ویران شد و حدود هشتاد هزار نفر کشته شدند. چهار روز بعد ناکازاکی هم توسط یک بمب دیگر هدف قرار گرفت و ویران شد. و سه روز بعد ژاپن تسلیم شد و جنگ جهانی دوم خاتمه یافت.

  ولی در سراسر اقیانوس اطلس در جزایر کوچک و دور افتاده دسته هایی از سربازان ژاپنی بدون اطلاع از پایان جنگ به مبارزات خود ادامه میدادند. یکی از این سربازان «هیرو اونادا» نام داشت که در ۱۹۴۴ در سن ۲۳ سالگی به عنوان گروهبان برای انجام یک عملیات چریکی اطلاعاتی به جزیره «لوبانگ» در ۱۳۹ کیلو متری جنوب مانیل پایتخت فیلیپین فرستاده شد. به او دستور داده شد که حتی در صورت از بین رفتن گروهکش باید به مبارزه ادامه بدهد. و او درست همان کاری را کرد که به او دستور داده بودند

  بعد از خاتمه جنگ برای مطلع کردن این سربازها از درون هواپیما اطلاعیه هایی مبنی بر پایان یافتن جنگ و تسلیم شدن ژاپن در این مناطق پخش شد. این اطلاعیه ها را همان فرمانده ستاد اونادا امضا کرده بود. «اونادا» تعدادی از ین کاغذها را دید اما فکر کرد که ممکن است یک حقه از طرف آمریکائیها برای به دام انداختن آنها باشد. بنابراین توجهی نکرد و به مبارزه ادامه داد.

  او سالیان درازی در آن جزیره بود و طی این سلها دنی دستخوش تغیرات و اتفاقات زیادی شده بود. او با دقت از مهماتش که رو به اتمام بود نگهداری میکرد. غذای او موز ونارگیل بود و گاهی هم پرنده ها را به دام می انداخت.

  طی اولین ساهای اقامتش در جزیره با دیگر اعضای گروهک در تماس بود. اما رفقایش یکی یکی یا تسلیم شدند یا خودکشی کردند. و سر انجام او تنها شد. مردی که دشمنان خیالی محاصره اش کردند.

  او مخفیگاههای خود را تغییر میداد تا شناسایی نشود. از کمینگاههای خود به سمت مردم جزیره شلیک میکرد و تله های آنه را میدزدید و غلات آنه را آتش میزد. اونادا به طرف گروههای پلیس و جستجو که از طرف ژاپن برای بازگرداندن او آمده بودند هم شلیک میکرد.

  «اونادا» با متصل کردن کاههای بافته شده و تکه لاستیکهای کهنه و میخهای چوبی برای خود کفش درست میکرد. زمانی که لباسهایش میپوسید با استفاده از تکه ای سیم به جای سوزن والیاف گیاهان به جای نخ آنه را میدوخت. و از شاخه های درختان بامبو و تاک و برگ درختان برای خود سرپناه درست میکرد. اما هرگز برای مدت طولانی در یک جا نمیماند.

   گرسنگی بخش دائم زندگی او بود. او بارها مورد حمله حشرات مختلف و مارهای آن منطقه ی استوایی قرار گرفت. برای آتش درست کردن دو تکه بامبو را که با مخلوطی از الیاف نارگیل و باروت گلوله های قدیمی آماده شده بود به هم میسایید.

  دوستان بستگان و رفقای قدیمی  «اونادا» به جزیره میرفتند تا او را پیدا کرده و به او بگویند که جنگ تمام شده حتی با بلندگو هم او را صدا میکردند اما اونادا توجهی نمیکرد و به مبارزه ادامه میداد. او حتی یک بار هم در ادامه دادن جنگ شک نکرد.

  سپس در سال ۱۹۷۴ او با یک دانشجوی ژاپنی که برای گذراندن تعطیلات به جزیره «لوبانگ» آمده بود برخورد کرد. «اونادا» میخواست به او شلیک کند اما سوزوکی که داستان را میدانست سعی کرد  «اونادا» را متقاعد کند. و به او کفت که امپراطور و مردم ژاپن نگران و منتظر او هستند. اما اونادا گفت فقط با دستور مستقیم فرمانده اش سرگرد «یوشیمی تانیگوچی» حاضر است دست از مبارزه بکشد.

  تانیگوچی که اکنون یک کتابفروش ساده بیش نبود به جزیره «لوبانگ» برده شد تا با  «اونادا» ملاقات کند. او به محض دیدن تانیگوچی وی را شناخت و فریاد زد: قربان - گروهبان اونادا گزارش میدهد.

  بدین ترتیب در دهم مارس ۱۹۷۴ یعنی پنجاه و دومین سالگرد تولد اونادا و ۳۰ سال بعد تسلیم شدن ژاپن او به جنگ پایان داد.

  اونادا به عنوان یک قهرمان ملی در ژاپن معرفی شد و بسیار مورد ستایش قرار گرفت. و برای اینکه ادامه زندگی را در آرامش به سر ببرد به برزیل رفت.